اولین امپراطور هان غربی (206قبل از میلادی تا 7میلادی) قبل از تاسیس دودمان خود با رقیبی نیرومند به نام "سیان یوه" در مبارزه بود. روزی نامه ای از سیان یوه به وی رسید که در آن او را به ضیافتی در "هون من" دعوت می کرد. امپراطور که " لیوبان" بود بنابر دعوت مذکور روز معین بدانجا رفت و در آن مهمانی شرکت کرد. سیان یوه این ضیافت را طبق پیشنهاد وزیر خود ترتیب داده بود و قصد شان از مهمانی آن بود که لیوبان را بکشند و رقیب خود را بین ببرند. ترتیب کشتن لیوبان را چنین داده بودند که پشت پرده ای هشت نفر مرد زورمند مسلح کمین کنند و هنگامیکه سیان یو گیلاس شراب خود را به زمین می اندازد بیرون بیایند و لیوبان را بکشند.
لیوبان و کسانش در طول ضیافت چنان گرم و رلپذیر با سیان یوه صحبت کردند که او کاملاً مجذوب گردید و فراموش کرد که باید علامت بدهد تا لیو را بکشند و یا اصلاً دیگر نمی خواست چنین کاری صورت بگیرد، اما وزیرش که خیلی نگران شده بود نقشه دیگری برای قتل لیو کشید، پیشنهاد کرد یک نفر شمشیرباز بیاید و برای شورانگیز کردن مجلس شمشیربازی کند،ضمناً مخفیانه به آن مرد گفت از فرصت استفاده کند و لیو را بکشد. شمشیربازی مرد شروع شد ولی یکی از زیر دستان لیوبان این منظور شمشیرباز را فهمید و برای خنثی کردن نقشه او پیشنهاد کرد که چون شیشیربازی نک نفر جالب و تماشائی نیست بهتر است ما هم شمشیربازی بفرستیم تا دو نفر بازی کنند، و مخفیانه به شمشیرباز خود تذ کرداد که در موقع لازم از لیوبان دفاع کند. شمشیرباز اولی قصد داشت آرام آرام خود را به لیوبان نزدیک کند و او را بکشد اما دیگری سعی می کرد او را دور نگهدارد تا بتواند از او دفاع نماید. لیو و سیان یوه کاملاٌ از این جریان بی اطلاع بودند و هنچنان با گرمی تمام صحبت می کردند.
درآن لحظات حساس یکی از زیر دستان لیوبان گوشه دامن او را از زیر میز کشید و اشاره کرد که بیرون رود. خارج از مجلس ان مرد به لیوبان گفت: مگر متوجه نشدید که کیزبان و یارانش می خواهند شما را بکشند، اکنون وقت فرار است زود سوار اسب شوید و فرار کنید. لیوبان که تازه متوجه موضوع شده بود موافقت کرد اما گفت بدون خداحافظی نمی توانم بروم. آن مرد گفت با خداحافظی جان شما ممکن است به خطر افتد، هنگام بروز خطر جائی برای ادب و آداب باقی نمی ماند ، شمابروید من می روم و از طرف شما با آنان خداحافظی می کنم. لیوبان نظرش را تصدیق کرد و فرار نمود. هنگامیکه وزیر سیان یوه شنید که لیوبان رفته است سخت براشفت و به سیان یوه ناسزا گفت و اظهار کرد سرنوشت خود را تغییر دادی و در واقع نیز چینین شد، چه سیان یوه در جنگی که با لیوبان کرد سخت شکست خورد و خودکشتی نمود.